ترس از یک گذرِ ابدی در همین عنفوان جوانی از مرزِ عشق و دیگر هرگز باز نگشتن! ... راستش بیش از ترسِ از دست دادنِ عشق از ازدست دادنِ شعر میترسم! ... از فقدانِ قلم، ذوق، هنر ! ... بی عشق مگر میتوان شاعر بود؟! ... میترسم که تکه ای وجودم بوده باشد عشق و رهایش کرده باشم! ... مگر نه اینکه "جز به یادِ عشق برناید دَمم ... وه چرا شد این چنین شالوده ام" ؟! ... میترسم که عشق نباشد و شعر نباشد و آب شوم ! ... نکند که همین چند صباحی که خبر نمیگیرمش خانه ام را از یاد ببرد؟! ... نکند آستینِ لباسِ مادری دیگر را بچسبد و تا ابد گمم کند؟ ... نکند سفری برود بی بازگشت؟ ... باتلاق نباشد این حال و روزم ! ... سراب نباشد یک وقت! ... کلمه کم نیاورم! ... کاغذ قهرنکند! ... نمیرم!! ...
نرسد روزی که شعر نداشته باشم ... که ندانم وزن کجاست و قافیه را چطور باید آراست ... نرسد روزی که نتوان نوشت ... بی عشق ... از عشق ... نرسد روزی که عاشق نباشم ... که شاعر نباشم ... درد اگر این است؛ زیباست ... و خدا هماره عاشق است و اسطوره ی شعر ... نمیدانم هنوز که من نثرِ اویم یا نظم ... ولی ردیف را او کاشته و سجع یا قافیه ام دستِ من است ! ...
و بی شک روزی با غزلی آشنا خواهم شد، یا قصیده ای ... و عشق غنچه خواهد کرد و شعر ... شعر روان خواهد بود مانند خون و امان نخواهد داد ب اغیار ...
فقط اینکه واقعاً چنین روزی هست؟ ...آینده بیش از آنچه باید، مجهول است و من کم صبر ... فقط با عشق میتوان راه را دوام آورد ... سر سپرد ... دل سپرد ...
خدایا باز هم جامِ شهد به دستم میدهی ؟ ... باز مهمانِ خانه میشوی؟ مهمانِ خانه ام میشود؟ ...
هنوز میترسم از بازنگشتنش ... از از دست دادنِ شعر ... شاعر مگر بی عشق میشود؟! ... .